نسل نو ( داستان کوتاه )
وقتی فقط یک فنجان چایی برای خودش ریخت و گذاشت روی میز ’ فهمیدم آن اتفاقی که می گفتند و همه از دستش شاکی بودند می افتد . البته ماهها قبل بویش به مشامم میخورد ولی به این زودی انتظارش را نداشتم . بهش گفتم : همه چیزو که خودم خریدم لااقل تختخوابت را مرتب کن . ........ پره های بینی اش را که تازگیها پف کرده بود باز و بسته کرد و گفت : هر وقت دلم خواست . نگفت به تو مربوط نیست اما لحنش داد میزد . و قاشق پر از عسل را لیسید . یاد دوست قدیمی ام افتادم که از دست پسرانش که هر دو دانشجو بودند همیشه نق می زد و اینکه حتی نا ندارند یک دسته سبزی از سر کوچه بخرند . دلم براش سوخت و کلی کتاب از ماکارنکو و فروید و پاولف برایش بردم و با پوزخندی حالی اش کردم که بیسواده و سهل انگاری کرده است تا بحال !
آن موقع بچه من شیرخواره بود ’ حوصله مطالعه نداشتم و هر روز چندین جلد مای بی بی باز و بسته میکردم ............................